امیر میدید ک من همش تو خونه ام چون هر ساعتی پی ام میداد جواب میدادم

چند روزی چون کارای شرکت زیاد شده بود مجبور بودم برم شرکت

اینم خودش میدونست

شب29 مهر به من پیام داد ک زهرا من فردا میخوام با دوستام بیام شیراز میای ببینمت منم گفتم من ک نمیتونم راه برم .... ولی حالا بیا اگ شد همو میبینیم گفت اگ تو نیای ک نمیام دیگ منم بهش گفتم اگ میشه ی وقت دیک بیا گفت نمیشه دیگه ب دوستام قول دادم باید بیام باهاشون یعنی به هرحال میخواست بیاد من تقریبا ی بهانه بودم ک بگه بخاطر تو اومدم قرار شد تا اخر شب بهم خبر بده ک فردا راه میفتن یا پس فردا ک من ی برنامه ریزی کنم اما خبر نداد

فردا ک بهش پیام دادم دیدم شیرازه نگو اقا شب حرکت کرئه و اصلا به من نگفته

هیچ راهی نبود ک برم ببینمش نه جلو شرکت میشد چون اونجا اشنا زیاد بود و امیرم ک به ی دیدن از دور راضی نبود

بهش گفتم کاش صبح اول وقت خبر داده بودی که من شرکت تنها بودم میومدی شرکت باهم حرف میزدیم گفت نشد دیگ

اونروز عمم اینا هم اومده بودن خونمون و قرار بود عصر بریم پارک 

منم گفتم خوبه ی جئری بابا رو بپیچونم ک نیاد دنبالم چون من نمیتونستم راه برم باید حتما یکی میومد دنبالم گفتم ب بابا میگم شما برید پارک من کارم تموم شد اژانس میگیرم میام پارک ک ب این هوا امیر بیاد در شرکت از اونجا آزانس بگیریم بریم تا پارک حداقل تو مسیر باهم باشیم  بعد پارک جدا بشیم

باهم قرار گذاشتیم اینقدر شور وشوق داشتم ک همه خستگیم یادم رفته بود ساعتای 5 بود زنگ زدم ب بابا که هماهنگ کنم ک بابام گفت نه خودم باید بیام دنبالت باهات کار دارم تو راه

ناخداگاه استرس گرفتم به امیر هم گفتم ناراحت شد و همش میگفت تو نمیخوای بیای همو ببینیم یعنی ی ذره به بی برنامه گی خودش ایراد نمیگرفت

بازم گفتم سعی میکنم رفتم خونه به بهانه استراحت وایسم تو بیای باهم بریم

اما تو راه بابام از ماجرای خواستگاری نوه عمم گفت و اینکه اومدن تو رو راضی کنن....

منم اعصابم کلا بهم ریخت رسیدم خونه گفتم من پارک نمیام شماها برید ک نخوام با حرفای عمم مواجه بشم و اینکه اینا برن و من بتونم امیر رو ببینم تا شاید اروم بشم اما همه نشستن و گفتن نه دیگه ما هم نمیریم....