اتفاقات خوب

چند روزی هست ک هیچ پستی نذاشتم،سرم گرمه دوباره،راست میگن وقتی خوشی و خوشحال وقت کم میاری

امیر جونم برگشته

کلی با هم خوش،و خوشحالیم

خدا جونم مرسی 

 

با رفتاراش سر ی دو راهی موندم اینکه دوسم نداره و باید قیدشو بزنم یا اینکه دوستم داره و هنوز با منه

هستی و نیستی

امشب خیلی،پام درد میکنه امانمو بریده آروم نمیگیره،خدایا نصف شبی هیچ کاری ازم درنمیاد اینقدر مسکن میخورم همشو از جلو دستم برداشتن،دلم میخواد مشت بزنم تو پام،اصلا کاش،میشد جداش کرد

راستش دلمم خیلی گرفته،از سرناچاری گفتم بیام اینجا شاید حواسم پرت بشه شاید کمتر درد رو حس،کنم

چقدر بده اونی ک بهش احتیاج داری باشه و با تو نباشه

جالبه ها وقتی با من بود ب زور آنلاین میشد یا هرشب هرشب مهمون اما این روزا با اینکه باید سرکار بره آنلاین

هی روزگاااااار،هیچوقت نمیسازی

وقتی باهات قهره و ازش بی خبری فقط ی چیزی بدجور دلتو میلرزونه و داغونت میکنه.     <<آنلاین>>

وقتی باهات قهره و ازش بی خبری فقط ی چیزی بدجور دلتو میلرزونه و داغونت میکنه.     <<آنلاین>>

بدون شرح

لیلی شعرم بیا اینجا هوا دم کرده است

هجر چشمانت مرا لبریز ماتم کرده است

من ب یادت می سرایم گر نمی‌دانی بدان

این سرایش ها مرا رسوای عالم کرده است

لیلی شعرم بدان پس لرزه های هجر تو

پیکر و جان مرا ویران تر از بم کرده است

دلتنگی شبانه

یعنی میشه امیرم برگرده خدا جون

دلتنگی

امیر خیلی دلتنگتم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی

عمل جراحیم

9 مهر عمل زانو داشتم تهران یعنی دیروز روز قبلش امیر بهم پیام داد ک کجایی عمل کردی راستش عین احمقا خوشحال شدم که امیر اموده اما نه

دیروز 7 صبح پامو عمل کردن  دکتر گفته بود نیازی ب بستری شدن نیس مگه اینکه وضعیت عمومی مشکل داشته باشه عصر دکتر اوم معاینه گفت وضعیت پا خوبه و بخاطر پایین بودن فشارم مرخصم نکردن تا امروز صبح

دیشب ک گوشیمو اوردن انلاین شدم خیلی دلم میخواست پیام امیر رو گوشیم ببینم اما حیف نبود وقتی دیدم هیچ پیامی نیس اشکم ریخت

یک ساعتی بعد امیر ی پیام داد عمل تموم شد؟ خوبی؟

همین

گمونم الان دیگ اصلا یادش نیس من مریضم

اخ ک دلم بد سوخت وقتی بهش گفتم امیر خیلی درد دارم برگشت گفت خوب میشی به همین سادگی

ازش عذر خواهی کردم حرف زدم باهش تا شاید قانع بشه اما از حرفاش کوتاه نیومد

نمیدونم ی حس بهم میگه هنوز بهم علاقه داره هرچند کم اما اینقدر مغروره که کوتاه نمیاد

آغاز روزهای تلخ

امیر همه چیز رو تموم کرد عشق و عاشقیش تموم شد منو محکوم به دروغ و بی صداقتی کرد حتی ی درصد هم بهم حق نداد

از اونروز شاید صئبار چت هامون رو خونده باشم روزی نیس ک اشک نریزم(من همون دختریم ک فکر نمیکردم روزی بخاطر ی پسر اشک بریزم)

هررروز صداهاشو گوش میدم

ساعتای بازدیدش از واتس اپ...

خیلی دلتنگشم

ادامه...

وقتی ماجرا رو به امیر گفتن عصبانی شد بهش حق میدم منتظر بود اما تقصیر من نبود این اتفاقا

فردا میخواست برگرده امیر یعنی روز 31 شهریور شب بهم گفت بیا فردا بیا ببینمت اما خب تقصیر من چی بود که همه چیز دست به دست هم داده بود 31 شهریور مسیر خونه ما از6.30 صبح بسته میشد بخاطر هفته دفاع مقدس تا ظهر اینو بهش گفتم اما بازم قبول نمیکرد و فکز میکرد من نمیخوام ببینمش

...

امیر میدید ک من همش تو خونه ام چون هر ساعتی پی ام میداد جواب میدادم

چند روزی چون کارای شرکت زیاد شده بود مجبور بودم برم شرکت

اینم خودش میدونست

شب29 مهر به من پیام داد ک زهرا من فردا میخوام با دوستام بیام شیراز میای ببینمت منم گفتم من ک نمیتونم راه برم .... ولی حالا بیا اگ شد همو میبینیم گفت اگ تو نیای ک نمیام دیگ منم بهش گفتم اگ میشه ی وقت دیک بیا گفت نمیشه دیگه ب دوستام قول دادم باید بیام باهاشون یعنی به هرحال میخواست بیاد من تقریبا ی بهانه بودم ک بگه بخاطر تو اومدم قرار شد تا اخر شب بهم خبر بده ک فردا راه میفتن یا پس فردا ک من ی برنامه ریزی کنم اما خبر نداد

فردا ک بهش پیام دادم دیدم شیرازه نگو اقا شب حرکت کرئه و اصلا به من نگفته

هیچ راهی نبود ک برم ببینمش نه جلو شرکت میشد چون اونجا اشنا زیاد بود و امیرم ک به ی دیدن از دور راضی نبود

بهش گفتم کاش صبح اول وقت خبر داده بودی که من شرکت تنها بودم میومدی شرکت باهم حرف میزدیم گفت نشد دیگ

اونروز عمم اینا هم اومده بودن خونمون و قرار بود عصر بریم پارک 

منم گفتم خوبه ی جئری بابا رو بپیچونم ک نیاد دنبالم چون من نمیتونستم راه برم باید حتما یکی میومد دنبالم گفتم ب بابا میگم شما برید پارک من کارم تموم شد اژانس میگیرم میام پارک ک ب این هوا امیر بیاد در شرکت از اونجا آزانس بگیریم بریم تا پارک حداقل تو مسیر باهم باشیم  بعد پارک جدا بشیم

باهم قرار گذاشتیم اینقدر شور وشوق داشتم ک همه خستگیم یادم رفته بود ساعتای 5 بود زنگ زدم ب بابا که هماهنگ کنم ک بابام گفت نه خودم باید بیام دنبالت باهات کار دارم تو راه

ناخداگاه استرس گرفتم به امیر هم گفتم ناراحت شد و همش میگفت تو نمیخوای بیای همو ببینیم یعنی ی ذره به بی برنامه گی خودش ایراد نمیگرفت

بازم گفتم سعی میکنم رفتم خونه به بهانه استراحت وایسم تو بیای باهم بریم

اما تو راه بابام از ماجرای خواستگاری نوه عمم گفت و اینکه اومدن تو رو راضی کنن....

منم اعصابم کلا بهم ریخت رسیدم خونه گفتم من پارک نمیام شماها برید ک نخوام با حرفای عمم مواجه بشم و اینکه اینا برن و من بتونم امیر رو ببینم تا شاید اروم بشم اما همه نشستن و گفتن نه دیگه ما هم نمیریم....

قولی ک امیر داد و روش نموند

من از قبل رباط پام ی مقدار پارگی دشت و وضعیتش داشت بدتر میشد و چند جا رفتم دکتر و گفتن باید عمل بشی و بهم استراحت مطلق دادن

امیر خیلی دوس داشت همو از نزدیک ببینیم منم همینطور اما اون قهر و بعدم استراحت مطلق شدن من شرایط رو سخت کرد واسه همین بهش گفتم اگ اینجوری واست سخته چون تا ی مدت من ک نمیتونم راه برم و نمیتونیم همو ببینیم همینجا تمومش کن تا اذیت نشی اما بهم گفت من میمونم کنارتم تا خوب بشی هیچ اشکالی نداره بعدا همو میبینم اما....

تلولو عشق

از اون روز عاشقانه هومن شروع شد رابطمون خیلی خوب شد باهم میگفتیم میخندیدیم خیلی خوش بودیم امیرم صداش خیلی خوب بود حالا صداش رو میذارم اینجا اینقدر واسم شعر میخوند 

شبا تا دیروقت باهم چت میکردیم بعضی شبا

البته خب گاهی هم غر میزدیم... یعنی میزدم

امیر داشت بهم ثابت میکرد دوستم دارهگوای ک چقدر عاشقی لذت داشت اینکه حس کنی یکی هست ک دوست داره کنارته خیلی لذت داره

 

نتایج ارشد

نتایج ارشد اومد و من قبول نشدم چون فقط  3 تا از دانشگاههای تهران رو زده بودم درد نبود امیر ی طرف غصه دانشگاه هم یطرف همه باعث شد حسابی عصبی بشم و سیاتیکم بگیره اصلا نمیتونستم تکون بخورم دو روز بود نتایج اومده بود ک در کمال ناباوری امیر بهم پیام داد  و از ارشد پرسید و وقتی وضعیت رو فهمید کلی بهم دلداری داد و گفت کنارتم

وای اون لحظه با همهه درد و غصه ام انگار ئنیا رو بهم دادن که امیرم برگشته بود

اولین دعوا...

اولی که دوست شدیم امیر اصرار داشت شمارمو بدم من هی رد میکردم تا ایکه دادم شمارمو 

برگشت بهم گفت زود اعتماد کردی انگار راستش حرفش بهم برخورد من داشتم بهش حس پیدا میکردم حداقل به عنوان یکی ک کنارمه تا تنها نباشم و از اونجایی ک دست ب کل کل مون خیلی خوب بود بهش گفتم اره دیگ مشکلی ک واسه من پیش نمیاد نهایت بلاکت میکنم

این حرف ب امیر برخورد اما زیاد ب رو خودش نیاورد اما تو صحبتا خیلی تکرارش میکرد ک تابلو بود بهش برخورده بود

تا گذشت ی روز کلی با هم حرف زدیم ی سری حرفای امیر درباره اعتماد بهم برخورد اما پشت تل پیزی نگفتم وقتی تماس تموم شد تو نت غر زدم  تو مد غر زدن هم بودم

یهو گفتم من اگ بهت اعتماد کردم دو تا دلیل داشت

یکی اینکه همون بلاک

و

تا خواستم بعدی رو بگم ک دوست داشتم 

اقا قهر کرد ک من منت شما رو نمیکشم به خودم اجازه نمیدم بمونم ک کسی بلاکم کنه....

مگه از خر شیطون پایین میومد

هر چی از ما اصرار از اون انکار واسه برگشتن

تنها شدم

هیچوقت فکر نمیکردم ب خاطر ی پسر گریه کنم اما مثل اینکه این شروع گریه هام بود

راستی این کلمه بلاک کردن رو یادتون باشه....

اینو الان باید بنویسم وقتی عشقت اینقدر بی معرفت بشه و ازت متنفر که بهت بگه برو با یکی دیگه دوست شو

عاشق شدنم

تا به خودم جنبیدم دیدم عاشقش شدم با اینکه هیچ چیزی بینمون نبودا نه ابراز علاقه ای نه روی خوش همش کل کل وبه رخ کشیدن اما نمیدونم چم شد شاید من بی جنبه بودم

کم کم حس کردم اونم همچین بی علاقه بهم نیست 

البته گاهی ادمو با رفتارش دل گرم میکرد و گاهی اونقدر دل سرد که شک میکردم اصلا واسش وجود دارم یا نه....

این صحبت ها ادامه پیدا کرد تا رسید به تماس تلفنی

اولین تماس تلفنی ک در واقع همو شستیم گذاشتیم کنار دوتا ادم مغرور به هم بیفتن دیگه......

هیچکدوم کم نمیاوردیم خلاصه کلی کل کل کردیم

تو دلم ی ذوق عجیبی بود با اینکه همش داشتیم کل کل میکردیم شاید بخاطر این بود که اولین ارتباطم بود

میگن هرچیزی تجربه الش لذت بخشه اینه....

 

معرفی عشقم

امیرمتولد 68 دبیر زبان انگلیسی و اهل  فارس.مهربون اما فوق العاده مغرور به حدی ک حاضره از هر چیزی ب خاطر غرورش بگذره....

آغاز....

تو ی گروه زبان تو تلگرام عضو شدم  که ی آقا  ک دبیر زبان هستن ی سری درسنامه هر روز ارایه میکردن و عالی بود

توی صحبت هایی ک تو گروه شد فهمیدم هم استانی هستیم وایشون هم فارس زندگی میکنن

ی روز بهشون پیام دادم ک اگ میشه درسنامه ها رو منظم بذارید چون یهو چنئتا درسنامه رو هم میمونه اخرش شاید از سر شیطنت نوشتم هم استانی راستش قیافه جذابی هم داشت

بعد ک من نوشتم هم استانی مثل اینکه اونم ی ذره انرژی گرفت ک ی هم استانیش تو گروه هست....

خلاصه شب کلی با هم صحبت کردیم....

معرفی خودم

من زهرا متولد 70 و مهندس برق و ساکن شیراز هستم

تا الان با هیچ پسری دوست نشده بودم راستش اصلا به این دوستیا اعتقادی نداشتم،از طرفی روحیه خودمم خوب میشناسم ک هم طود رنجم هم زود وابسته میشم

این بود ک راحت سرمو انداخته بودم پایین بی هیچ دغدغه ای زندگیمو میکردم

دلنوشته

چند وقتی هست که میخوام این وبلاگ رو بسازم اما بلاگفا همش ارور میداد

روزای خیلی خیلی تلخی ک نیاز به نوشتن داشتم ی دنیا حرف اما نشد

الان اتفاقی با گوشی امتحان کردم ساخته شد

این روزا حالم خیلی بده  هم از نظر روحی هم جسمی

چون حرف زیاد دارم کوتاه مینویسم....