اتفاقات خوب
امیر جونم برگشته
کلی با هم خوش،و خوشحالیم
خدا جونم مرسی
امیر جونم برگشته
کلی با هم خوش،و خوشحالیم
خدا جونم مرسی
راستش دلمم خیلی گرفته،از سرناچاری گفتم بیام اینجا شاید حواسم پرت بشه شاید کمتر درد رو حس،کنم
چقدر بده اونی ک بهش احتیاج داری باشه و با تو نباشه
جالبه ها وقتی با من بود ب زور آنلاین میشد یا هرشب هرشب مهمون اما این روزا با اینکه باید سرکار بره آنلاین
هی روزگاااااار،هیچوقت نمیسازی
هجر چشمانت مرا لبریز ماتم کرده است
من ب یادت می سرایم گر نمیدانی بدان
این سرایش ها مرا رسوای عالم کرده است
لیلی شعرم بدان پس لرزه های هجر تو
پیکر و جان مرا ویران تر از بم کرده است
دیروز 7 صبح پامو عمل کردن دکتر گفته بود نیازی ب بستری شدن نیس مگه اینکه وضعیت عمومی مشکل داشته باشه عصر دکتر اوم معاینه گفت وضعیت پا خوبه و بخاطر پایین بودن فشارم مرخصم نکردن تا امروز صبح
دیشب ک گوشیمو اوردن انلاین شدم خیلی دلم میخواست پیام امیر رو گوشیم ببینم اما حیف نبود وقتی دیدم هیچ پیامی نیس اشکم ریخت
یک ساعتی بعد امیر ی پیام داد عمل تموم شد؟ خوبی؟
همین
گمونم الان دیگ اصلا یادش نیس من مریضم
اخ ک دلم بد سوخت وقتی بهش گفتم امیر خیلی درد دارم برگشت گفت خوب میشی به همین سادگی
نمیدونم ی حس بهم میگه هنوز بهم علاقه داره هرچند کم اما اینقدر مغروره که کوتاه نمیاد
از اونروز شاید صئبار چت هامون رو خونده باشم روزی نیس ک اشک نریزم(من همون دختریم ک فکر نمیکردم روزی بخاطر ی پسر اشک بریزم)
هررروز صداهاشو گوش میدم
ساعتای بازدیدش از واتس اپ...
خیلی دلتنگشم
فردا میخواست برگرده امیر یعنی روز 31 شهریور شب بهم گفت بیا فردا بیا ببینمت اما خب تقصیر من چی بود که همه چیز دست به دست هم داده بود 31 شهریور مسیر خونه ما از6.30 صبح بسته میشد بخاطر هفته دفاع مقدس تا ظهر اینو بهش گفتم اما بازم قبول نمیکرد و فکز میکرد من نمیخوام ببینمش
چند روزی چون کارای شرکت زیاد شده بود مجبور بودم برم شرکت
اینم خودش میدونست
شب29 مهر به من پیام داد ک زهرا من فردا میخوام با دوستام بیام شیراز میای ببینمت منم گفتم من ک نمیتونم راه برم .... ولی حالا بیا اگ شد همو میبینیم گفت اگ تو نیای ک نمیام دیگ منم بهش گفتم اگ میشه ی وقت دیک بیا گفت نمیشه دیگه ب دوستام قول دادم باید بیام باهاشون یعنی به هرحال میخواست بیاد من تقریبا ی بهانه بودم ک بگه بخاطر تو اومدم قرار شد تا اخر شب بهم خبر بده ک فردا راه میفتن یا پس فردا ک من ی برنامه ریزی کنم اما خبر نداد
فردا ک بهش پیام دادم دیدم شیرازه نگو اقا شب حرکت کرئه و اصلا به من نگفته
هیچ راهی نبود ک برم ببینمش نه جلو شرکت میشد چون اونجا اشنا زیاد بود و امیرم ک به ی دیدن از دور راضی نبود
بهش گفتم کاش صبح اول وقت خبر داده بودی که من شرکت تنها بودم میومدی شرکت باهم حرف میزدیم گفت نشد دیگ
اونروز عمم اینا هم اومده بودن خونمون و قرار بود عصر بریم پارک
منم گفتم خوبه ی جئری بابا رو بپیچونم ک نیاد دنبالم چون من نمیتونستم راه برم باید حتما یکی میومد دنبالم گفتم ب بابا میگم شما برید پارک من کارم تموم شد اژانس میگیرم میام پارک ک ب این هوا امیر بیاد در شرکت از اونجا آزانس بگیریم بریم تا پارک حداقل تو مسیر باهم باشیم بعد پارک جدا بشیم
باهم قرار گذاشتیم اینقدر شور وشوق داشتم ک همه خستگیم یادم رفته بود ساعتای 5 بود زنگ زدم ب بابا که هماهنگ کنم ک بابام گفت نه خودم باید بیام دنبالت باهات کار دارم تو راه
ناخداگاه استرس گرفتم به امیر هم گفتم ناراحت شد و همش میگفت تو نمیخوای بیای همو ببینیم یعنی ی ذره به بی برنامه گی خودش ایراد نمیگرفت
بازم گفتم سعی میکنم رفتم خونه به بهانه استراحت وایسم تو بیای باهم بریم
اما تو راه بابام از ماجرای خواستگاری نوه عمم گفت و اینکه اومدن تو رو راضی کنن....
منم اعصابم کلا بهم ریخت رسیدم خونه گفتم من پارک نمیام شماها برید ک نخوام با حرفای عمم مواجه بشم و اینکه اینا برن و من بتونم امیر رو ببینم تا شاید اروم بشم اما همه نشستن و گفتن نه دیگه ما هم نمیریم....
امیر خیلی دوس داشت همو از نزدیک ببینیم منم همینطور اما اون قهر و بعدم استراحت مطلق شدن من شرایط رو سخت کرد واسه همین بهش گفتم اگ اینجوری واست سخته چون تا ی مدت من ک نمیتونم راه برم و نمیتونیم همو ببینیم همینجا تمومش کن تا اذیت نشی اما بهم گفت من میمونم کنارتم تا خوب بشی هیچ اشکالی نداره بعدا همو میبینم اما....
شبا تا دیروقت باهم چت میکردیم بعضی شبا
البته خب گاهی هم غر میزدیم... یعنی میزدم
امیر داشت بهم ثابت میکرد دوستم دارهگوای ک چقدر عاشقی لذت داشت اینکه حس کنی یکی هست ک دوست داره کنارته خیلی لذت داره
وای اون لحظه با همهه درد و غصه ام انگار ئنیا رو بهم دادن که امیرم برگشته بود
برگشت بهم گفت زود اعتماد کردی انگار راستش حرفش بهم برخورد من داشتم بهش حس پیدا میکردم حداقل به عنوان یکی ک کنارمه تا تنها نباشم و از اونجایی ک دست ب کل کل مون خیلی خوب بود بهش گفتم اره دیگ مشکلی ک واسه من پیش نمیاد نهایت بلاکت میکنم
این حرف ب امیر برخورد اما زیاد ب رو خودش نیاورد اما تو صحبتا خیلی تکرارش میکرد ک تابلو بود بهش برخورده بود
تا گذشت ی روز کلی با هم حرف زدیم ی سری حرفای امیر درباره اعتماد بهم برخورد اما پشت تل پیزی نگفتم وقتی تماس تموم شد تو نت غر زدم تو مد غر زدن هم بودم
یهو گفتم من اگ بهت اعتماد کردم دو تا دلیل داشت
یکی اینکه همون بلاک
و
تا خواستم بعدی رو بگم ک دوست داشتم
اقا قهر کرد ک من منت شما رو نمیکشم به خودم اجازه نمیدم بمونم ک کسی بلاکم کنه....
مگه از خر شیطون پایین میومد
هر چی از ما اصرار از اون انکار واسه برگشتن
تنها شدم
هیچوقت فکر نمیکردم ب خاطر ی پسر گریه کنم اما مثل اینکه این شروع گریه هام بود
راستی این کلمه بلاک کردن رو یادتون باشه....
کم کم حس کردم اونم همچین بی علاقه بهم نیست
البته گاهی ادمو با رفتارش دل گرم میکرد و گاهی اونقدر دل سرد که شک میکردم اصلا واسش وجود دارم یا نه....
اولین تماس تلفنی ک در واقع همو شستیم گذاشتیم کنار دوتا ادم مغرور به هم بیفتن دیگه......
هیچکدوم کم نمیاوردیم خلاصه کلی کل کل کردیم
تو دلم ی ذوق عجیبی بود با اینکه همش داشتیم کل کل میکردیم شاید بخاطر این بود که اولین ارتباطم بود
میگن هرچیزی تجربه الش لذت بخشه اینه....
توی صحبت هایی ک تو گروه شد فهمیدم هم استانی هستیم وایشون هم فارس زندگی میکنن
ی روز بهشون پیام دادم ک اگ میشه درسنامه ها رو منظم بذارید چون یهو چنئتا درسنامه رو هم میمونه اخرش شاید از سر شیطنت نوشتم هم استانی راستش قیافه جذابی هم داشت
بعد ک من نوشتم هم استانی مثل اینکه اونم ی ذره انرژی گرفت ک ی هم استانیش تو گروه هست....
خلاصه شب کلی با هم صحبت کردیم....
تا الان با هیچ پسری دوست نشده بودم راستش اصلا به این دوستیا اعتقادی نداشتم،از طرفی روحیه خودمم خوب میشناسم ک هم طود رنجم هم زود وابسته میشم
این بود ک راحت سرمو انداخته بودم پایین بی هیچ دغدغه ای زندگیمو میکردم